هنگامي كه حضرت موسي(ع) مبعوث به رسالت شد خداوند
خطاب به او فرمود:
«اذهب الي فرعون انه طغي»؛[1]
اي موسي! به سوي فرعنون برو كه او به سركشي
برخاسته است.
در اينجا حضرت موسي نگفت،خدايا يك لشكر مجهز و يا
قدرت و مكنت به من عطا كن! بلكه گفت: خدايا! سعه صدر به من عنايت فرما:
«رب اشرح لي صدري ويسرلي امري و احلل عقده من
لساني يفقهوا قولي»؛[2]
موسي گفت: پروردگارا! سينهام را گشاده گردان و
كارم را براي من آسان ساز واز زبانم گره بگشاي تا سخنم را بفهمند.
اين ترتب و پشت سرآوردن به ما ميفهماند كه اگر
كسي دريا دل باشد كارها بر او آسان ميشود و اگر كسي سعه صدر داشته باشد، ارادهاش
قوي ميگردد. وقت ارادهاش قوي شد تسلط بر اعصاب پيدا ميكند و در نتيجه با آرامش
و حوصله حرف ميزند. و با مراجعه كنندگانش برخورد منطقي ميكند و آنان را راضي و
خوشحال راه مياندازد.
به جرأت ميتوان گفت كه تاثير سعه صدر، از هر قدرت
و مكنتي و از هر لشكر مجهزي براي انسان بيشتر است، در روانشناسي معياري وجود دارد
به نام«قانون فشار» كه اگر بخواهند شخصيت و سعه صدر و تسلط بر اعصاب كسي را
ارزيابي كنند تاكار و پست كليدي را به او محول كنند، ابتدا او را با «قانون فشار»
آزمايش ميكنند. نحوه امتحان همه به اين صورت است كه: او رادر جاي ناراحت كننده و
آزار دهندهاي مينشانند و يك لامپ قوي در مقابل چشمانش روش ميكنند؛ به طوري كه
از نظر جسم او را صد در صد ناراحت ميكنند، سپس دو يا سه نفر با او مشغول حرف زدن ميشوند،ابتدا
سوال پيچش ميكنندوهنوز يك سوال را جواب نداده سوال دوم و سوم و ... خطاب به او
شروع ميكنند به حرفهاي ركيك و تند و تمسخرآميز، تاجايي كه از نظر روحي نيز صد در
صد عصبانياش ميكنند، در چنين وضعي شخص سه حالت پيدا ميكند:
1- به هيچ وجه كنترلش را از دست ندهد؛ يعني بر
اعصابش مسلط باشد و هيچ اثري جسمي و روحي روي او نگذارد.
2- كنترل خود را از دست بدهد، به گريه بيفتدو بدنش
بلرزد وهم چون انسانهاي ترسو و وحشت زده باشد.
3- انساني است وسط، نه آنچنان شجاع و با شهامت كه
هيچ اثر جسمي و روحي در وجودش نگذارد ونه آن چنان ترسو و بزدل كه وحشت زده باشد
وبلرزد؛ بلكه حالتي بين اين دو است؛ يعني خودخوري ميكند، ناراحت ميشود اما خود
باخته نميشود، همه را دردل نگه ميدارد وچيزي نميگويد:
روانشناسان ميگويند:نمره انسانهاي قسم اول بيست
است. گروه دوم رفوزه هستند ونميتوان كارها و پستهاي كليدي را به آنان واگذار
نمود. گروه سوم همنمره متوسط دارند؛ به اين گروه نيز نميتوان كارهاي حساس را محول
كرد.
اين قانون، قانون بسيار خوبي است. بهتر از
اين،معياري است كه اميرالمومنين(ع) براي ما تعيين كرده و فرموده است كه:
آله الرياسه سعه الصدر؛[3]
وسيله و آلت رياست و سرپرستي ، دريا دلي است.
همانطور كه اگر يك منشي قلم نداشته باشد نوشتن
برايش ممكن نيست، و يك آهنگر چكش و يك نجار تيشه نداشته باشند كارشان تعطيل
ميشود، يك رئيس نيز اگر سعه صدر نداشته باشد نميتوان رياست كند. مخصوصاً در
جمهوري اسلامي گرفتاري مهيم كه هست اين كه توقع مردم بالا رفته، كه بسياري از آن
توقعات بيجا است و شما بايد درمقابل اين توقعات وانتظارات از خود خونسردي نشان
دهيد؛ به طوري كه وقتي ارباب رجوع از اتاق شما بيرون ميروند در اثر سعه صدر،خوش
زباني و استدلال ومنطق شما راضي و خوش بين باشد.
اگر براي به دست آوردن سعه صدر تلاش نكنيد نه در
پست و مقام موفق ميشويد ونه در زندگي. اولين مصيبتي كه براي خودتان به وجود
ميآيد ضعف اعصاب است.اگر اعصاب شما ضعيف شد، هم دنيايتان به خطر ميافتد و هم
آخرتتان، در نتيجه نه دنيا خواهيد داشت و نه آخرت.
رمز پيروزي مردان بزرگ و رهبران انقلابهاي
سرنوشتساز، همين تسلط و سعه صدر بوده است. نگاهي گذرا به زندگاني پيامبر گرامي
اسلام(ص) نشان ميدهد كه سعه صدر ودريادلي، يكي از رموز موفقيت آن حضرت بوده است و
قرآن نيز در سوره انشراح به اين نكته اشاره ميفرمايد:
«الم نشرح لك صدرك»
مديران و كارمنداني كه در پشت ميز نشستهاند، بايد
بدانند كه حل مشكل مردم به دست آنهاست، و ميتوانند با رفتار وكردار اسلامي و سعه
صدر مبلغ انقلاب باشندو اتاق ادارهشان را مركز تبليغ كنند.
نقل ميكنند كه: مرجع بزرگ، مرحوم حاج سيدابوالحسن
اصفهاني(ره) نامههايي كه به دستش ميرسيد ميخواندن- اگر چه اين كار برايش مشكل
هم بود- و آن نامههايي را كه فحش و ناسزا بود جمع ميكرد و در هر ماه يك دستمال
از آنها را بسته و براي اين كه كسي از متن آنها آگاهي پيدا نكندخودش شخصاً
ميبرد و در آب جوي ميريخت.
اگر كسي بخواهد به چنين نامههايي جواب بدهد؛ يعني
مثل آنان فحش بنويسد،او هم ميشود مثل فحشدهنده پاداش بدي را به خوبي بده،نه به
بدي اگر كسي به شمابدي كرد شما بايد به او خوبي كنيد.
احسن الي من اساء اليك؛ فان المسيءيجزيه اساءته؛[4]
به كسي كه به تو بدي ميكند خوبي كن، زيرا آدم بد
به جزايش عملش خواهد رسيد.
اگر ميخواهيد كسي را كه به شما بدي كرده است
بكوبيد، با او با عطوفت و مهرباني برخورد كنيد و به دست مكافاتش بسپاريد، مطمئن
باشيد كه اگر بدي او زياد شد و از حد گذشت،به جزاي عملش خواهد رسيد.
مرحوم شهيد ثاني(ره) در منيه المريد اين روايات را
آورده وقضيهاي هم برايش نقل ميكند و ميفرمايد: كاسبي بود سادهلوح كه هر گاه
حاكم وقت از رو به روي مغازهاش ميگذشت، او ميآمد و در مقابل حاكم ميايستاد
وميگفت:«احسن الي من اساء اليك؛ فان المسيء يجزيه اساءته»[5] و يان سخن از آن جا
كه از دل برميخاست بر دل مينشست و بر حاكم تاثيرميگذاشت. تا اين كه روزي همين
كاسب مقامي در حكومت پيدا كرد و بعد از آن به طور آزاد و بدون ممانعت نزد حاكم
ميآمد و همين جمله را برايش ميخواند.اينجا بود كه حسادت اطرافيان چاپلوس و حسود
برانگيخته شد و گفتند:اين كاسب چرا بايد نزد حاكم اين همه قرب و منزلت داشته باشدو
...
سرانجام يكي زا آنان نزد حاكم رفت و سعايت و وسوسه
را آغاز كرد و به حاكم گفت:اين كاسب كه اين همه مورد لطف وعنايت تو است سر كوچهها
مينشيند واز توعيبجويي ميكند و ميگويد:دهان حاكم بوي بد ميدهد و .. از نزد
حاكم كه بيرون آمد،نزد كاسب رفت و او را به ميهماني دعوت كرد و آن روز مقداري سير
داخل غذا ريخت و به كاسب داد. كاسب هم به خاطر خوردن سير از رفتن به خدمت حاكم
منصرف شد، اما آن مرد حسود ترغيب و تشويقش كرد كه: رفتنت مانعي ندارد،برو منتهي
نزديك حاكم نايست و از دور با او سخن بگو، كاسب سادهلوح پيشنهاد او را پذيرفت و
رفت، با مقداري فاصله از حاكم ايستاد و گفت:«احسن الي من اساء اليك...» حاكم كه از
دست كاسب عصباني بود گفت: بيا نزديكتر، كاسب جلو رفت،اما دستش را جلوي دهانش
گرفت، و اين جا بود كه حاكم در مورد حرفهاي حسود به يقين رسيد. رسم حاكم بر اين
بود كه هر وقت ميخواست به كسي جايزهاي بدهد، با دست خودش مينوشت، لذا نامهاي
نوشته و داخل پاكت گذاشته و به كاسب داد،كه در ان به جلاد نوشته بود: به محض رسيدن
نامه،حامل آن را كشته و پوستش را از كاه پر كن و براي من بفرست. كب خيال كرد كه
حاكم برايش جايزهاي نوشته،با خوشحالي بيرون آمدو در اين حال آن سعايت كننده و
حسود بيرون در كاخ ايستاده بود وهر لحظه منتظر بود كه حاكم حكم قتل كاسب را صادر
كند. وقتي كاسب را ديد كه خوشحال است پرسيد چه شده؟ كاسب جواب داد:اتفاقاً حاكم امروز
برايم جايزهاي نوشت و .. حسود بدبخت خيال كرد كه حتماً جايزه مهمي است،گفت:
جايزهات را نديده ميخرم مثلاً به ده هزار تومان،كاسب حاضر نشد بفروشد و گفت:
جايزه من است! نميفروشم حسود قيمت را بالا برد تا اين كه كاسي را راضي كرد كه
بفروشد، لذا پاكتنامه را گرفت و رفت و از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد و تصور
ميكرد كه جايزه با ارزشي را از چنگ كاسب درآورده و سود فراوان كرده است. وقتي نزد
جلاد رسيد نامه را داد و جلاد آن را باز كرده و خواند: ديد كه در آن نوشته است:«سر
حامل نامه را بريده و پوستش را كنده و پر از كاه كن و نزد من بفرست».
مرد حسود وقتي از محتواي نامه آگاه گشت فريادش
بلند شد كه :نامه مال من نيست،ف ردي كه باشد كشته شود من نيستم و .. اما آنچه به
جايي نرسيد فرياد بود!
روز بعد طبق معمول كاسب به دربار آمده همان سخن هر
روز را تكرار كرد. حاكم تعجب كرد كه اين كاسب بايد با پوست پراز كاه نزد من
ميآمد،قضيه از چه قرار است؟ پرسيد نامه را چه كردي؟
كاسب گفت: دادم به فلاني در مقابل فلان قدر پول.
حاكم در حالي كه همچنان عصباني بود گفت: چگونه
جرات ميفكني كه بر سر كوچهها بنشيني و پشت سر من حرف بزني و برايم عيب درست كني؟!
رنگ چهره كاسب تغيير كرد و گفت: جناب حاكم! تو مرا
به مقام رساندي،به من محبتهاي فراوان كردي، چگونه ميشود كه از من چنين خطايي سر
بزند؟!
حاكم پرسيد: پس چرا روز گذشته وقتي آمدي در فاصله
دور ايتسادي و دستت را جلوي دهانت گرفتي؟!
كاسب ماجراي ميهماني و سيرخوردنش را براي حاكم
تعريف كرد. در همين حال بود كه پوست پر از كاه آن حسود و نمام را آوردند!
شهيد(ره) از اين داستان چنين نتيجه ميگيرد: اگر
كسي به تو بدي كرد تو خوبي كن كه آدم بد، سرانجام به سزاي اعمالش خواهد رسيد.[6]
آري، جا دارد كه اين آيه را هر روز بخوانيم و با خود
زمزمه كنيم كه
«رب اشرح لي صدري ويسرلي امري و احلل عقده من
لساني يفقهوا قولي»[7]
پي نوشت ها:
[1]. طه(20)آيه24.
[2]. همان، آيات 25-28.
[3]. نهجالبلاغه صبحي صالح،حكمت 176.
[4]. بحارالانوار، ج77،ص171.
[5]. همان،ج75، ص283.
[6]. شهيد ثاني،منيه المريد،ص59.
[7]. طه(20) آيههاي24-28.